نقش ادبيات درجامعه انساني
پژوهش -زيميرواسکاري پژوهش -زيميرواسکاري

 

 

)به ادامه بخش شانزدهم )

 

مدرنيته يا madernus

مدرنيته كه از madernus لاتين می آيد را می توان مختصراً چيزی چون «نو كردن قاعده مندانه» (و هدفمند) تعريف كرد. اين سخن از فيلسوف فرانسوی هانری لوفور است كه به نگاه ما ـ حداقل در فرانسه ـ نخستين انديشمنديست كه به كار بررسی مدرنيته پرداخت. اثر وی در اين باره، كه البته اندكی ناشناخته مانده، در سال 1962 ميلادی در پاريس به چاپ رسيد. مدرنيته نخست دريافت زيبايی شناسانه دارد. متفكرين غربی همگی بر اين نكته هم نظرند كه فرهنگ اروپايی نخست در زيبايی شناسی و سپس در ادبيات بود كه از عنوان مدرنيته سخن گفت. بودلر اديب پرنفوذ فرانسوی و سپس آرتور رمبو ، شاعر پرآوازه همين كشور از مدرنيته صحبت كرده اند و هر دو آنرا چون كيفتی در «نوسان»، «انتقالي» و «ناپايدار» خوانده اند .ولی بسرعت اين عنوان از حوزه ادبيات خارج شده و از حوالی سالهای 60 ـ 70 ميلادی فضای جديدی را اشغال كرد. انديشمندان بتدريج در حوزه های هنر، شهرسازی، معماری، بالاخره جامعه شناسی، انسان شناسی، تاريخ و خصوصاً فلسفه، از مدرنيته صحبت كرده اند.اما چگونه مدرنيته به اين حوزه های فكری راه يافت؟اگر دقيق شويم، درمی يابيم كه غرب از دهه 60 وارد نوعی بحران جدی در بنيادهای تمدنی اش شد. در حوزة فكری اثرات قابل توجهی نمودار اين بحرانند. در حوزة اجتماعی جنبش اعتراضی 68 ـ 69 در كشورهای صنعتی نيز نشان مهم اين پديده است.به عبارت ديگر، بنظر می آيد كه از زمانی از مدرنيته صحبت شد كه غرب بتدريج به بحران آن، يعنی به دوران پس از آن، يا همان «پست مدرنيته» می انديشيد!نخستين آثار پيرامون پست مدرنيته در دهة 70 ميلادی پديدار شد. يعنی ما پس از جنبش 69 شاهد پرسش و ترديد از بنيادی ترين عناصر پايه گذار تمدن غرب هستيم. در حالی كه تمدن غرب مدرن در ابتدای پيدايشش، تلاش كرد تا آزادی را قانوني، و سپس آنرا در حد ممكن اجتماعی كند، جنبش 1969 در انديشة خصوصی كردن آن آزادی بود. به اين ترتيب بود كه، از اين دوران به بعد، نوعی فردگرايی جديد در جوامع صنعتی رشد كرد كه در پی آن كم كم منافع جمعی از منافع فردی جدا شد. دوران گرايش به جمع گرايی تقليل يافت، و هرچه بيشتر آزادی به امر خصوصی بدل گرديد و ايدئولوژيهای جمع گرا اعتبار خود را از دست دادند.اما اين امر در عين حال مرتبط بود با پيدايش پديدة ويژة ديگری. ما در اين دوران، درست برعكس دوران پس از «روشنايي»، شاهد جدايی ميان مسير علم و صنعت از مسير اجتماع و سياست شديم،. ديگر علم و اقتصاد برای منافع اجتماع، سياست و سيته (Cité) حركت نمی كرد.ازطرفي پس از دهة 60، توليد اقتصادی و گسترش علمی كم كم مسيری مستقل از يكديگر را پيمودند و هريك در پی هموار كردن منافع خاص خود برآمدند. البته دقت شود كه پژوهشگران همه جا تأكيد دارند كه اين تحول در واقع بتدريج پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد. اين تحول بسيار اساسی در آثار جامعه شناس محافظه كار امريكايی دانيل بل و فيلسوف راديكال فرانسوی فرانسوا ليوتارد بررسی شده و از جامعة جديد بنام جامعة «پست صنعتي» يا «پست مدرن» نام برده شده است. آلن تورن جامعه شناس ميانه رو فرانسوی پيش از اين نيز آنرا جامعة «پست صنعتي» خوانده بود. جدايی علم و اقتصاد از جامعه و سياست در تحليل دانيل بل به عنوان ناهماهنگي (incohérence) ميان عوامل پايه گذار تمدن غربی خوانده شده است. اما چرا ناهماهنگي؟ هماهنگی در كجا است؟دانيل بل ميگويد كه جوامع مدرن در ابتدای حياتشان از نوعی هماهنگی درونی برخوردار بوده اند. اين هماهنگی پديد آورندة نوعی رابطة متقابل ميان عوامل پايه گذار آن جوامع بود. اكنون اين رابطة متقابل از ميان رفته است و جوامع غرب دچار نوعی تلاشی درونی شده اند. از اين وضعيت ويژه دانيل بل به نام «انفصال» يا گسست (disjonction) نام می برد، كه دال بر جدايی عناصر پايه گذار تمدن غربی و رابطة ناموزون و ناهماهنگ ميان آنهاست. حال از اين تفصيلات چه چيزی می توان برای فهم و تعريف مدرنيته، كه هدف ماست دريافت؟ اگر جدايی عناصر پايه گذار تمدن غربی را «پست مدرنيته» خوانده اند، بنا بر قاعده هماهنگی آنها را بايد مدرنيته خواند. از اين فرض برای تعريف مدرنيته دو نتيجه می گيريم: - مدرنيته معرف يك عصر تاريخی است. يعنی تنها نسخه ای ادبی نيست، بلكه نمود يك تمدن است. پس مفهومی ست نه فقط فلسفی كه تاريخي. اگر چنين باشد، بی شك معرف يك عصر و يك دوران است. به ديده ما مدرنيته همانی ست كه هگل قرنی پيش در بررسی تاريخی خود بدرستی از آن به عنوان «عصر جديد» (Les nouveaux temps) يا عصر مدرن (Temps modernes) نام برده است. اين نظر تطابق دارد با آنچه هابرماس، فيلسوف و جامعه شناس آلمانی (مطمئنا تحت تأثير هگل)، از آن چون يك «مفهوم تاريخي» (Concept historique) ياد كرده است. به اين ترتيب وی آغاز عصر مدرن را از پايان دوران قرون وسطي، از حدود قرن 17 ميلادی می داند ، به عبارت ديگر، ما در فضای جغرافيای غربي، پس از قرون وسطي، شاهد ظهور يك رشته تحولات نو در علم، فلسفه، اقتصاد، هنر، سياست و مذهب شديم كه كليه تمدن غربی را از بنياد و بگونه ای تاريخی دگرگون كرد و دورانی جديد را بنا نهاد كه از آن بنام «مدرنيته» يا عصر مدرن نام می بريم. - از آنچه توسط دانيل بل عنوان شد ميتوان نتيجه گرفت كه مدرنيته يك تماميت است. عناصر تشكيل دهنده آن در علم، در فلسفه، در تكنيك، اقتصاد، سياست و مذهب يك مجموعة هماهنگ را شكل می دهند. اين مجموعه در چهارچوبة يك فضای كم و بيش همبسته و هماهنگ عمل می كند، بشكلی كه تضادی بنيادين و پايه ای ميان آن عناصر وجود ندارد. بلكه هر يك از آنها پاسخ گوی ديگری و كم و بيش تكميل كنندة آن است . به عبارت ديگر، تمدن مدرن (همچون همة تمدنها) هم به نوعی هماهنگ است، هم چندگانه، پرتضاد و در نوسان. اما تضادهای دروني، بنياد يك پارچة آنرا دگرگون نمی كنند.پس از اين مقدمات اكنون زمان آن فرا رسيده كه پژوهش خود را پيرامون بنيادهای مدرنيته عمق بيشتری بخشيم: بنيادهای مدرنيته: بنابراين دو خصوصيت اصلی مدرنيته عبارتند از يكی تاريخی بودن، و ديگری تام بودن آن. اما اين اصول برای درك مدرنيته هنوز كافی نيستند. می توان گفت كم و بيش غالب تمدنهای بشری تاريخي، دارای يك حيات پايدار و معرف يك هماهنگی درونی بوده اند. پس مدرنيته با تمدنهای ديگر چه فرق اساسی دارد؟ نظريه سوژه و شش مشخصه آن فرق اساسی مدرنيته با تمدنهای ديگر اين بود كه از انسان يك تعريف جديد عرضه كرد و چون انسان را بگونة ديگر تعبير نمود، برای غيرانسان (يعنی «طبيعت») نيز معنای ويژه ای ساخت. به ديد ما، تنها همين خصوصيت، يعنی تعريف جديد از انسان، بنياد مدرنيته را توضيح می دهد، بشكلی كه ديگر خواص مدرنيته (در هنر، علم، فلسفه، اجتماع، سياست، و حتا اقتصاد و تكنيك) تنها و نخست از طريق فهم درست و سنجيده اين تعريف قابل درك است.اما اين بنيان چيست و تعريف جديد انسان بر چه استوار است؟ انسان در فضای تمدن مدرن از حاشيه به مركز كشيده شد و همچون عنصری مركزی شناخته شد، و از عمل شونده به عمل كننده ، از مفعول به فاعل شناساننده بدل گرديد. انسانی كه تا پيش از اين در ساية اسطوره و اوهام می زيست، شد اثر گذارنده، خلق كننده، و شناساننده. و اين همانی ست كه ادبيات مدرنيته در غرب بدرستی از آن بعنوان «سوژه» (sujet يا subject) نام برده است. در فارسی گويا برای آن يك معادل دقيق نيافته اند. پس از آن در اين نوشته بهمين عنوان يعنی سوژه استفاده ميكنيم . در غرب سوژه معانی متعدد دارد. گاه آن معانی به سوژه ای كه ما در نظر داريم می خورد. سوژه به معنای دستور زبانی آن «موضوع» است. موضوع اصلي. و سوژة ما نيز موضوع اصلی است؛ اما آن موضوع اصلی در امر آگاهی و نيز در حوزة عمل اجتماعی است . گفتيم انسان زمانی به سوژه بدل شد كه در تعبير و درك از جهان، بجای اتكاء به اوهام و اسطوره به ذهن خود اتكا كرد. استقلال سوژه و بكارگيری ذهنيت به وی خواص ويژه ای داده است. از اينرو بسياری انديشمندان پديداری مدرنيته را اساساً پديداری يك ذهنيت جديد (Subjctivité moderne) خوانده اند. هگل به اين امر به روشنی اشاره كرده است. هايدگر نيز كشف ذهنيت جديد را اساس عصر جديد غرب خوانده است . پس انسان در اين تحول تاريخی خود از حاشيه به مركز آمد. يعنی برای وی اساساً مركز و حاشيه ای وجود دارد. «تقسيم» وجود دارد. پس سوژه نخست تقسيم كننده است. اهل جدايی ست. و اين جدايی هميشه با «ارزش» روبرو است. سوژه ارزش گذارست. و حاشيه و مركز در ذهن او ارزش پذير و معنای ويژه دارند. پس سوژه هرگز خنثی نيست. چرا كه عمل كننده است. و چون خنثی نيست، هر عمل وی معنايی و جهتی دارد، فضايی را تسخير می كند و آنرا به مسيری ويژه می كشاند. هر آنچه سوژه به آن نظر دارد، و به صرف آنكه وی به آن نظر دارد، قبلاً تقسيم شده است، و از اينرو در منطق ويژه ای جای می گيرد: منطق يكسوية سوژه! در اين منطق وی هر آنچه سوژه نيست را غيرسوژه می نامد. هر غيرسوژه ای اوبژه (objet-object) مفعول يا شيئي است . اگر مدرنيته انسان را از يك داده و پديدة معمولی به سوژه بدل می كند، پس از «غيرانسان» نيز بايد تعريفی ويژه دهد: اگر سوژه عمل كننده است، پس غيرسوژه «عمل شونده» است. يعنی آنچه سوژه بر آن عمل ميكند. در نزد سوژه هر غيری، عمل شونده است و هر عمل شونده ای، ابژه (مفعول) است. برای سوژه، غيرسوژه طبيعت است . سوژه دخالت گر است. دخالت گر در آنچه وی، وضع «آرام و بی تحول» زمان، تاريخ و جامعه ناميده است. بنابراين سوژه تعريف دهنده و تعيين كننده است. و هر تعيينی از جدايی سرچشمه می گيرد. اوست كه معين می كند چه چيزی «آرام و بی تحول» و چه چيزی اين چنين نيست! تكامل چيست و تمدنهای «زنده و فعال» و تمدنهای «مرده» كدامند. هگل اين چنين تاريخ را بررسی كرد. وی غرب مدرن را فعال و در تكامل، و شرق را پس رونده و تمدن آنرا به عبارتی «مرده» خواند. به اين مطلب بازميگرديم. از اين مختصر كه عرضه شد بسيار می توان دريافت و از معانی آن فراوان می توان استخراج كرد. از ميان مجموع ويژگيهای ياد شده، نظريه ای را استخراج می كنيم و بر اساس آن شش ويژگی اصلی سوژه را به شكل زير برمی شماريم . در اروپا اساس نظرية سوژه را در نظرات فيلسوف فرانسوی قرن 17 رُنه دكارت يافته اند. اگر چه امروز نظرات دكارت انتقادپذير بنظر می رسند، اما بسياری هنوز برخی از نظرات وی را معتبر ميدانند.اساس نظرية سوژه در نزد دكارت در اين فكر استوار است كه سوژه نخست فاعل شناسايی است (و نه عمل كننده). برآمد و شكل گيری سوژه آن است كه وی مايل بود و اراده كرد كه جهان پيرامون خود و طبيعت را بشناسد و رمز و كليد تحول جهان را درك كند. بدليل محدوديت اين نوشته جای آن نيست كه نظرية شناخت دكارت را به تمام در اينجا برشماريم. در اينجا تنها به جوانبی از آن اشاره خواهيم داشت .پس بنياد نظرية سوژه براساس ايجاد يك آگاهی جديد استوار است. اين آگاهی از ذهن الهام ميگيرد. از شك و ترديد به داده های موجود آغاز ميكند و به شناخت و تعريف واقعيت ميرسد. اما شناخت چيست؟ تا در دل واقعيت هستيم به شناخت آن نخواهيم رسيد. هرسوژه مركزگر است نه يكه تاز! بسياری تصور كرده اند كه زايش تاريخی سوژه و پديداری مدرنيته به معنی تلاشی برای نابودی مذهب و دين بوده است. حال آنكه سوژه آنها را نفی نمی كند، بلكه كاركرد معمول و تاريخی شان را از آنها سلب كرده، و در جايگاه هميشگی و طبيعی شان جابجايی اساسی (و برگشت ناپذير) ايجاد می كند. هر چيز در عصر تسلط سوژه يعنی مدرنيته حاشيه است، مگر خود سوژه! سوژة تقسيم كننده، شيئی كننده، تسلط گرا و مركزگرا، خود را و رفتار خود را جهان شمول می داند و اينگونه خود را به جهان معرفی كرده و اين چنين راه خود را به ديگران تحميل ميكند. مسئله مركزی آن است كه سوژه مشروعيت خود را از خود می گيرد و نه از ابژه! اگر در پيدايش سوژه وجود ابژه اساسی ست، اين به آن معنا نيست كه سوژه تماماً و هميشه به ابژه وابسته است. زيرا اوست كه تقسيم گر است و از اين طريق باعث و بانی پيدايش ابژه شده است. سوژه خود مشروع است. خود را مركز و يك مدل جهانی عيار می پندارد.انسان ـ سوژه خود را مدل هر انسانی می داند كه می خواهد «تكامل» از نوع خود را به ديگران تحميل كند. همين جهان شمولی است كه چهار قرن كلونيزاسيون يا استعمار را در غرب توضيح می دهد. فلسفة دوران استعمار بر پاية برتری غرب و جهان شمولی مدل انسان غربی استوار بود. و اين نظر را می توان وسيعاً طريق قرائت نقدی فلسفه هگلی بازيافت. زيرا او بروشنی اشاره دارد كه عصر جديد در غرب به معنای مرگ تاريخی تمدنهای شرقی است، و شرق راهی ندارد مگر آنكه غرب را از اين به بعد مركز دانسته و بدنبال آن راهی شود.چنانچه اشاره شد، برشماری خصوصيات ششگانة سوژه يك نظريه است كه ما آنرا از طريق قرائت و از فرای فلسفة دكارت، هگل، هايدگر، آدورنو، هوركايمر و ديگران استخراج كرده ايم. شايد بتوان باز هم مشخصات ديگری در بارة سوژه عنوان كرد.اگر چه در اين نوشته در تحليل مدرنيته تأكيد ما بيشتر بر روی سوژه است، اما بر اين امر واقفيم كه مدرنيته تنها سوژه نبوده و سوژه تنها دارای اين مشخصات نيست. پيرامون آزادي، خرد، آگاهی و جامعه مدنی نيز بسيار می توان گفت. چرا كه هر سوژه ای لزوماً و هميشه آگاه نيست. و هر آزادي، دربرگيرندة آزادی واقعی كه سوژة آگاه و مدنيت اجتماعی آنرا می طلبد نخواهد بود.


September 30th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي